زین همرهان سست عناصر دلم گرفت ...

یه زخم کهنه روی بالم

یه آسمون که چشم به رام نیست

به غیر واژه غریبی

چیزی توی ترانه هام نیست

حتی یه آینه پیش روم نیست

که اسممو یادم بیاره

تنهاترین مسافر شب

تو خلوتم پا نمی ذاره

ازم نخواه با تو بمونم

تو هیچی از من نمی دونی

اگه بگم راز دلم رو

تو هم کنارم نمی مونی

دل من از نژاد عشقه

از تو و از ترانه لبریز

یه دنیا غم توی صدامه

مثه سکوت تلخ پاییز

من یه پرنده غریبم

من از نژاد آسمونم

میون این همه ستاره

من یه شهاب بی نشونم

ازم نخواه با تو بمونم

تو هیچی از من نمی دونی

اگه بگم راز دلم رو

تو هم کنارم نمی مونی

بهار

بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
 برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
 نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار 

                خوش به حال روزگار

 

 

هر روزتان نوروز

         نوروزتان پیروز

   درد

 

بخوان بخوان که صدای تو بال پرواز است

بخوان که زمزمه ات رودخانه راز است

بخوان بخوان که طنین صدای غمگینت

پرنده قلل کوههای قفقاز است

تو با ترانه خود گریه می کنی عاشق

بخوان که با تو دل خسته ام هم آواز است

صدای ساز تو ابری شدو به گریه نشست

چه برکه ایست که با سینه تو دمساز است

بخوان که ریزش باران تلخ نغمه تو

برای گریه من بهترین سرآغاز است

اسیر جذبه خورشید کیستی که چنین

صدای گرم تومانند آسمان باز است؟

بیا که هر دو غریب دیار خویشتنیم

بخوان که در دل ما درد ، نغمه پرداز است

 

   شوق دیدار

کاش می دانستی
بعد از آن دعوت زیبا، به ملاقات خودت
من چه حالی بودم
خبر دعوت دیدار ، چو از راه رسید
پلک دل باز پرید
من سراسیمه ، به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور ، زود برخیز عزیز
جامه تنگ درآر ،
و سراپا به سپیدی تو در آ
و به چشمم گفتم :
باورت می شود ای چشم به ره ماندۀ خیس
که پس از این همه مدت ،
ز تو دعوت شده است؟
چشم خندید و به اشک گفت ، برو
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه ،
با توام کاری نیست
و به دستان رهایم گفتم :
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت ، دیگر اندیشه لرزش
به خودت راه مده
وقت آن است که آن دست محبت ،
ز تو یادی بکند
خاطرم را گفتم : زودتر راه بیفت
هر چه باشد ، بلد راه تویی
ما که یک عمر به این خانه نشستیم و تو
تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت :
مرحمت کم نشود
گویا با من بنشسته ، دگر کاری نیست ،
از این جا بروم
پنجه از مو به در آورده ، بدان شانه زدم
و به لبها گفتم : خنده ات را بر دار ،
دست در دست تبسم بگذار
و نبینم دیگر ، که تو ورچیده و خاموش
به کنجی باشی !!!
سینه فریاد کشید :
من نشان خواهم داد
قاب نامش را ، در طاقچه ام
و هوای خوش یادش را ، در حافظه ام
مژده دادم به نگاهم ، گفتم :
نذر دیدار قبول افتادست
و مبارک باشد ،
وصلت پاک تو با برق نگاه محبوب
و تپش های دلم را گفتم :
اندکی آهسته ، آبرویم نبری
پایکوبی ، ز چه بر پا کردی؟
پای بر سینه چنان طبل ، نکوب
نفسم را گفتم :
جان کیوان تو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت و به پلکم فرمود :
همچو دستمال حریر ،
بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به مغزم می گفت :
من نگفتم به تو آخر ،
که سحر خواهد شد
هی تو اندیشیدی ، که چه باید بکنی
من به تو میگفتم : او مرا خواهد خواند ،
و مرا خواهد دید
سر به آرامی گفت :
خوب چه میدانستم

من گمان میکردم ، دیدنش ممکن نیست
و نمیدانستم
بین دل تو با دل او ، حرف صد پیوند است
من گمان میکردم ...
سینه فریاد کشید ،
خوب فراموش کنید
هرچه بوده است ، گذشت
حرف از غصه و من گفتم و اندیشه ،
بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آفرین پای عزیز ، قدمت را قربان
تند تر راه برو ، طاقتم طاق شده است
چشم برقی زد
اشک بر گونه نوازش می کرد
لب به لبخند تبسم میکرد
مرغ قلبم با شوق ،
سر به دیوار قفس می کوبید
تاب ماندن به قفس هیچ نداشت
دست بر هم می خورد
نفس از شوق ، دم سینه ، تعارف میکرد
سینه بر طبل خودش میکوبید
عقل ، شرمنده به آرامی گفت :
راه را گم نکنیم !!
خاطرم ، خنده به لب گفت : نترس
نگران هیچ مباش
سفر منزل دوست ،
کار هر روز من است
چشم بر هم بگذار ، دل تو را خواهد برد
سر به پا گفت : کمی آهسته ،
بگذار که من هم برسم
دل به سر گفت شتاب ،
تو هنوزم عقبی ؟
فکر فریاد کشید : دست خالی که بد است
کاشکی ...
سینه خندید و بگفت :
دست خالی ز چه روی این همه هدیه ،
کجا چیزی نیست !!!
چشم را ، گریه شوق
قلب را ، عشق بزرگ
سینه ، یک سینه سخن
روح را ، شوق وصال
لب ، پر از ذکر حبیب
خاطر ، آکندة یاد
کاشکی خاطر محبوب ، قبولش افتد
شوق دیدار نباتی آورد ،
کام جانم شیرین
پای تا سر همه اندیشه وصل
...
وه چه رویای قشنگی دیدم
خواب ، ای موهبت خالق پاک
خواب را دریابم
که در آن می توان با تو نشست
میتوان با تو سخن گفت و شنید
خواب ، دنیای توانایی هاست
خواب ، سهم من از تو و دیدار شماست
خواب ، دنیای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که تو در خواب ، مرا خواهی خواست
که تو در خواب ، مرا خواهی خواند
و تو در خواب ، به من خواهی گفت :
تو به دیدار من آ
آه
کاش می دانستی
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی دارم
پلک دل باز پرید
خواب را دریابم
من به میهمانی دیدار تو ، می اندیشم